گروتفسکی در کارش بر روی بازیگر، ریشههای عمیق و مدفون"تکانهها"(2) و واکنشها را کشف میکند تا از این طریق بتواند ابزارهای کنترل و هدایت آنها را بیابد.
او میخواهد"درها را بگشاید". درهایی که با ترسها و ممنوعیتها بسته شدهاند؛ بدن را مسدود و محدود کردهاند و آگاهی را از کار انداختهاند. او چنین چیزی را طلب میکند، حتی اگر به طرز وحشتناکی خشن به نظر بیاید. او تغییر کرده است؛ آشنایی و دریافت ما از او نیز تغییر کرده است. دیگر همان آدم کوچک جثهای نیست که پشت عینک مشکیاش مخفی میشد؛ حالا او با صورتی برهنه در"مرز" تئاتر قدم میزند. گروتفسکی عوض شده اما هدفش همچنان ثابت مانده است: باز کردن درها و ارادهای ثابت قدم که مدام تکرار میکند: درها را باز کن. او با تمام مشکلات و حاشیههای فرعی و اداری معمول که در کارش وجود داشت، فرصتی را برای رویارویی به دست آورد و با ذکاوت دقیق و هوش سرشار خود، ذهنیت تصویریاش را اعتلا بخشید. او تشویق و اضطراب را در پردهای از طنز و شوخی میپوشاند و کارش را با یک انرژی فرابشری پی میگیرد؛ تاکنون کارگاههای اجرایی زیادی در سراسر جهان برگزار کرده است. در لهستان، اسکاندیناوی، آمریکا و حالا در فرانسه. (کولت گودار)
گروتفسکی میگوید: فعالیتهای این مرکز در دو جهت به کلی متفاوت و متناسب با نیازهای متفاوت مردم طراحی و انجام می شوند.
ما به نخستین بخش میگوئیم"Acting Therapy" اگر چه که هیچ ربطی به درمانهای پزشکی ندارد. موضوع مربوط به سلامتی افرادی که به ما میپیوندند نیست، بلکه بیشتر درباره کار آنهاست. اگر ما این ترمینولوژی را انتخاب کردهایم به این خاطر بوده که میخواهیم بر دو نکته پافشاری کنیم: اول از همه این که وجوه زیباییشناسانه به تصویر در نمیآیند و دیده نمیشوند. ما همه آنهایی را تمرین میدهیم و هدایت میکنیم که به صورت کم و بیش حرفهای، بدن و صدای خودشان را به کار می گیرند؛ مثل بازیگران و نیز به عنوان مثال"معلمها". دوم این که ما یک مرکز آموزشی یا یک مدرسه تکنیکی دایر نکردهایم. ما خودمان را به انتقال دادن دانشی محدود کردهایم که در بیش از 15 سال کار و فعالیت در تئاتر لابراتواریوم به دست آمده است.
ما به خصوص میدانیم که چطور سرچشمههایی را که در کار"صدا" آشکارا اختلال ایجاد میکنند با کنترل تنفسی و ماهیچهای محدود کنیم. میتوانیم عاملهای اصلی هجوم وحشت و اضطراب را توضیح دهیم. ما انتظار نداریم که برای همگان مفید باشیم. گاهی اوقات مشکلها از سرچشمههای بدنی یا روانی یا غیره سر بر میآورند؛ اینها مشکلهایی هستند که به زمان زیادی نیاز دارند تا بازسازی شوند. بنابراین ما خیلی واضح به مردم میگوئیم که نمیتوانیم کمکشان کنیم.
شما چطور افرادی را که میتوانید به آنها کمک کنید؛ تشخیص میدهید؟
در بیشتر اوقات یک مصاحبه درست و حسابی کافی است. از سوی دیگر ما بعد از یک فصل کاری آمادهایم تا تصمیم بگیریم."Acting therapy" به توجه مخصوص و از نزدیک به هر فرد نیاز دارد. در هر دوره این کار در گروههای کوچک انجام میشود. در ابتدا ما باید بتوانیم تعداد زیادی از دعوت شدگان (و یا درخواست کنندگان) را برای مشارکت قانع کنیم. با این هدف است که یک سری ورکشاپ که حدود دو هفته یا کمتر طول میکشند، سازماندهی میکنیم. علاوه بر این غیرقابل تصور است که از آدمهایی که شغل دارند و کار میکنند بخواهیم شغلشان را برای چندین ماه رها کنند.
رویکرد دوم این مرکز متفاوت است. ما به آن میگوئیم: پیش به سوی کوههای موازی(3). ولی این فقط یک تصویر ذهنی است. در کشورهای انگلوساکسون طرحی داریم به نام: پروژه ویژه؛ در بقیه کشورها کارهای ما را با عنوان فعالیتهای پاراتئاتری میشناسند. ما این نوع تجربهها را در 1970 م. آغاز کردیم. حالا اینها دیگر چیزی بیش از پرسشگری درباره یک پژوهش نظاممند نیستند: ما در جستوجوی فهم این هستیم که ملاقات بین دو نفر آدم واقعا چه معنایی دارد. بین یک فرد و دیگران. رویارویی او و فضا(خواه باز یا بسته) رویارویی او با واقعیتهای زنده و احساسی در جهان اطراف.
درباره فعالیتهای این مرکز این نکته باید روشن شود که چنین فرایندی هیچ ربطی به"گروه درمانی"(4) و یا"سوسیودرام"ندارد؛ همچنین هیچ ربطی به نوع بی نظمی رایج در"رها شدگی" و کلیشههای مربوط به "خلاقیتهای جمعی" ندارد. میشود آن را با بداههسازی در موسیقی جاز کلاسیک مقایسه کرد؛ با این تفاوت که ما در مرحله موسیقایی متوقف نمیشویم. ما تمام تکانهها را کشف میکنیم، تمام آن چیزهایی که میتوانند فرد را به جهان بدوی نزدیکتر کنند. بنابراین فرد باید بپذیرد تا همراه با ما تمام"دفاع"هایش[سدهایش] و کُدهای عادت شده اعمالش حرکت را آغاز کند؛ این امر به انضباط بسیار شدیدی نیاز دارد.
در این جا قرار نیست که با فرد مثل یک ابزار(5) رفتار شود؛ چیزی شبیه به تمرین مقابله با کمرویی یا تمرین تسلط بر خود و یا مقابله با ضعفهای فردی از راه به کار گرفتن چیزهای مصنوعی مثل مواد مخدر و یا الکل؛ در این جا ما به هیچ وجه نمیخواهیم که فرد نقش بیننده(6) یا مشاهدهگر را بازی کند. کسی که در اینجا درگیر میشود، در مسیر فعال شدن قرار
میگیرد.
درگیر چه چیزی میشود؟
درگیر نوعی عمل خلاقانه که هدفش خود فرد است و پیام آن به خود فرد میرسد. ما"کار" را برای تماشاگران آماده نمی کنیم؛ بلکه یک حرکت ایجاد میکنیم که فقط میتواند شامل خود فرد شود. او می تواند بگوید که"کار" حرکتی است به سوی فراگذشتن از خود؛ از چیزهایی که او آنها را به عنوان سدهای(7) بدنیاش میشناسد. به هر حال اگر اصرار داشته باشیم که از یک واژه گنگ یا غیردقیق استفاده کنیم باید بگویم: سدهای روحی.(8)
هدف این بخش از ورکشاپ افرادی هستند که به این نوع تجربه احساس نیاز میکنند؛ در یک گروه هنری یا تئاتری عضویت دارند یا ندارند اهمیتی ندارد. مثل همیشه راحتتر است که منظورم را با حذف کردن، مشخص کنم. من ابتدا با آن چیزهایی آغاز میکنم که به کار ما ربطی ندارند؛ این کار برای کسی که به سادگی میخواهد تا در زندگی یا تئاتر یا در بازیگری پیشرفت کند، نیست. واضح است که رها کردن بازیهای بازیگرانه هر روزه برای همیشه، کشنده و وحشتناک خواهد بود؛ اما در این جا باید همه آن چیزها فراموش شوند. همچنین برای فردی که به طور کلی از اعتماد داشتن به خودش عاجز است و یا فردی که فقط احساس شک و تردید دارد و از بدنش بیزار است نیز طراحی نشده است. همین طور برای کسی که مشکلهای روانیاش خیلی قوی است، طوری که از تعامل او با دیگران از ارتباط او با دنیای واقعی جلوگیری میکند، به درد نمیخورد. اینها همگی خارج از حد توانایی ماست. در این جا نیز آدمهای فوقالعادهای[استثنایی] هستند که تفکر تحلیلیشان به شکل پایدار بر تکانههای آنی و بیواسطهشان غالب آمده است؛ آنها حتی در احساس درد و هنگام رنج کشیدن نیز میدانند چطور به آن سوی شرطی شدنهای روزانهشان بروند. نویسندگان – این مشاهدهگران پرشور جهان– در فرایند نوشتن به سادگی به این هدف دست پیدا میکنند، بنابراین در طول ورکشاپ هیچ چیز جدیدی به آنها پیشنهاد نخواهد شد، حتی اگر خودشان مخالف این حرف باشند. از سوی دیگر میتوان گفت که ورکشاپ به کسی ممکن است کمک کند که مشتاق و کنجکاو است تا با مجموعهای از آدمها، که او میتواند آنها را از خودش بداند، در حالی که نمیخواهد خودش را تحمیل کند، رابطه برقرار کند. بنابراین در مورد فردی که نمیخواهد با خواستههایش بقیه افراد را مورد ظلم قرار دهد، شاید ورکشاپ سودمند باشد.
شما چطور داوطلبها را انتخاب میکنید؟
این یک انتخاب دوطرفه است. ما از یک گفتوگو شروع میکنیم. اگر آنها در این بخش به روشنی دلیل ادامه دادن را کشف کنند، یک قرار ملاقات میگذاریم. این قرار میتواند در شرایطی شبیه به ورکشاپ اتفاق بیافتد؛ این خودش میتواند یک ورکشاپ باشد یا یک نوع مقدمه؛ من هنوز نمیدانم، ولی تحت هیچ شرایطی این کار شبیه به امتحان، آزمون یا تستهای
مرسوم بازیگری در سینما نیست. گروه بین 5 تا 20 نفر تشکیل میشود. ما تمام تلاشمان را میکنیم تا بیشترین تعداد را از بین داوطلبان انتخاب کنیم. آنها همواره از ما میخواهند تا جدول زمانی کارمان را به صورت ورکشاپهای دورهای در زمانهای مختلف درآوریم. دو یا سه دوره کوتاه سازماندهی شدهاند و به زودی آغاز خواهند شد. همه کسانی که به ما میپیوندند در یک مسیر پویا(9) شرکت کردهاند. در آنها هیچ تماشاگری وجود نخواهد داشت.
منبع:
اطلاعات بینالمللی تئاتر(International Theatre information) زمستان 1976
پینوشتها:
1- Collette Goddard
2- Impulse
3- Towards a Parallel mount
4- Group therapy
5- Object
6- Observer
7- Limits
8- Spiritual Limits
9- Active Way
لابراتواریوم گروتفسکی
«اصل این مقاله به وسیله مسعود دلخواه(2) در اختیار مترجم قرار گرفته است. فیندلی این نوشته را در سال 1980 م. و بلافاصله پس از تجربه شخصیاش در تئاتر لابراتواریوم نوشته است. این نوشته از آن جهت شایان توجه است که حاوی نکتههای بدیع و روشن کنندهای درباره کارهای دورههای اول و دوم گروتفسکی در تئاتر لابراتواریوم است.»
گروتفسکی اوایل دهه هفتاد اعلام کرد که هر لحظه دارد بیشتر از تئاتر خارج میشود. وقتی که گروه داشت به اجراهای منظم آپوکالیپس میپرداخت، گروتفسکی گفت که سازمان کامل لابراتواریوم در حال دوبارهسازی گروه با یک سری بازیگر تازه کار و جوان است؛ جوانهایی که حتا بدون هیچ سابقه تئاتری نیز به گروه اضافه میشدند. هدف جدید آنها تجربهگری درباره چیزی بود که تجربههای پاراتئاتری خوانده میشد و این واژهای است در مقابل مفهوم کارهای تئاتری. (تفاوتهای آشکاری میان این دو مفهوم در تئوری و عمل وجود دارد.) کار جدید بر روی کم کردن فاصله میان تعدادی از پروژههای پاراتئاتری متمرکز شده بود. این پروژهها در طول دهه هفتاد با نامهای گوناگونی ارایه شده بودند از جمله Holiday(3)، پروژه ویژه(4)، پروژه کوهستان(5) و غیره. این تجربهها با حضور تمام اعضای لابراتواریوم و نیز تعداد زیادی از افراد غیر تئاتری دعوت شده از چهار گوشه جهان اتفاق میافتادند. طوری سازماندهی میشدند که برای چند روز یا چند هفته طول میکشیدند و بعضی وقتها در جنگل، کوهستان و گاهی نیز در یک فضای داخلی محافظت شده رخ میدادند. به هر حال گروتفسکی برای این که گفته بود تئاتر را رها کرده است، مورد انتقاد قرار گرفت. تازهترین فعالیت پاراتئاتری آنها در واقع گستره طبیعی هنری را در تجربههای تئاتری نشان میدهد. گروتفسکی اصرار دارد که این پروژهها نوعی تمرین بازیگری نیستند؛ شباهتی به روان درمانی، عرفان یا چیزهایی شبیه به این ندارند. آنها به سادگی به معنای آزادی در خلاقیت فردی دست یافتند؛ امکان ملاقات(6) و کار کردن با هم(البته بدون کلام) در فضایی که به دقت برای چنین رویارویی طراحی شده است. شاید بهترین راه برای تشریح چنین پروژههایی، فراهم کردن نوشتاری درباره آنها باشد. (Drzewo Ludzi) پروژه درخت مردم کاری بود که در پنجم ژانویه 1979 م. افتتاح شد. یک روز جمعه حدود ساعت پنجوسی دقیقه بعدازظهر، ما که حدود پنجاه نفر از همه جای دنیا بودیم، به دفتر و اتاقهای تمرین تئاتر لابراتواریوم در مرکز شهر وروتسواف(7) رسیدیم. به ما غذای گرم دادند. از ما خواستند تا سریعتر وسیلهها و لباسهایمان را به دو بخش تقسیم کنیم. چیزهای واجب و ضروری که همراهمان برخواهیم داشت و چیزهای دیگری که باقی خواهیم گذاشت. چندی بعد هر کدام از ما را به تنهایی بردند تا با فضایی آشنا شویم که باید هفت روز و شب در آنجا میماندیم: غذا در طبقه اول بود، بیستوچهار ساعت در روز؛ در طبقه دوم و چهارم ما میتوانستیم هر وقت که بخواهیم و دوست داشته باشیم در کیسههای خواب بخوابیم. ما را در نهایت به فضایی با سقف بسیار بلند و دیوارهای آجری، که در طبقه سوم بود، بردند. ما در آنجا رها شدیم؛ فضایی که گروه کارهای تئاتری خود را از نخستین باری که در 1965 م. به وروتسواف آمده بودند، در آنجا تمرین و اجرا میکردند. به جز ما 50 نفر که از بیرون آمده بودیم، حدود 15 نفر از اعضای تئاتر لابراتواریوم نیز حضور داشتند: خود گروتفسکی، لودویک فلاشن و گروه کامل بازیگران که هنوز آپوکالیپس را اجرا میکردند؛ به علاوه تازه واردها و اعضای جوانی که در دهه هفتاد به آنها پیوسته بودند. همه ما پس از انجام مصاحبه به وسیله خود گروتفسکی- یا عضو دیگری از گروه- انتخاب شده بودیم و دعوتنامه دریافت کرده بودیم. به ما گفته بودند که روی راحتی، غذای مرتب و خواب حساب نکنیم و اینکه ما نباید مثل دانشآموزانی باشیم که از معلمانشان انتظار آموزش دارند. همچنین نباید در انتظار یک موقعیت آفرینش تئاتری یا کارکردی به عنوان یک بازیگر باشیم. در نامهای که شامل یک سری پیشنهاد و راهنمایی بود و به عمد مبهم و شاعرانه نیز بود و امکان برداشتهای مختلف را ایجاد میکرد، آمده بود:
«درخت مردم(8) برای ما مثل رودخانه اُپوس(9) است؛ مکانی است که فرد میتواند در آن رها شود. بنابراین وقتی شما رسیدید، در زمان جاری شدن، بخشی از گروه باشید؛ اجازه بدهید این در شما زاده شود، جان بگیرد؛ اجازه بدهید در شما رشد کند. برای به دست آوردن این شانس، فرد باید الزام برای سازندگی و بهرهوری را رها کند و به جای آن نزدیک شدن به عنصر دقت و سر راست و صریح بودن را پیشه سازد.»
آن گونه که برای ما توضیح دادند، اصرار بر این بود که در هر چهار طبقه از ساعتهایمان استفاده نکنیم. بنابراین ما برای هفت شبانه روز به طور دقیق حسی از زمانِ خطی نداشتیم. به علاوه پنجرهها به طور کامل رنگ شده بودند تا جدا شدن ما را از دنیای بیرون تشدید کند. این بیشتر یک نوع حس انعطافناپذیری درباره زمان بود. تنها نوری که ما از بیرون دریافت میکردیم، نور خورشید بود؛ آن هم از چهار پنجره بزرگ که در قوس سقف فضای اجرا قرار داشت. وقتی ما کار میکردیم فقط توالی روز و شب را درک میکردیم. ما روی چیزهایی کار میکردیم که بهتر است بگویم: بداههسازی و خلاقیتهای جمعی که البته همگی غیرکلامی بودند. اگر چه ما بیشتر در اتاقهای خواب و راه پلهها صحبت میکردیم اما براساس یک توافق دوطرفه و شهودی، از کلمه استفاده نمیکردیم. ما در فضای اجرا گفتوگوی کلامی نداشتیم؛ درباره کاری که انجام داده بودیم نیز بحث نمیکردیم؛ کار در فضای اجرا انجام و تمام میشد. در یک نگاه، کل گروه در این هفت روز فرهنگش را با قوانینِ دانسته – اما اظهار نشده- گسترش میداد البته توضیح دادنِ تمام خلاقیتهای جمعی- آن هم با ریزهکاری بسیار- مشکل است. هر فرد به وسیله یکی از اعضای لابراتواریوم برای زمانی حدود یک یا دو ساعت هدایت میشد. همه آنها یک آغاز و شروع روشن داشتند، میانه طولانی و یک پایان کامل و قطعی.
درباره این آفرینشگریها پیشنهاد داده نمیشد که فرم خطی (تک بعدی) و سنتیِ پیشرفت داستان در نظر قرار گیرد؛ فرم آنها بیشتر موزیکال بود، بیشتر مجموعهای از تصویرهای مرتبط با هم بودند. در مقام مقایسه میتوان گفت که گروه شبیه به اعضای یک گروه بزرگ جاز عمل میکرد که اعضایش هر یک از دیگری پیروی میکنند؛ دست از بازی میکشند و فرد دیگری را هم از نظر بیانی و هم از نظر حرکتی راهنمایی میکنند.
یک آفرینش جمعی به طور معمول با قدم زدن و راه رفتن گروه در یک بیضی بزرگ- در خلاف جهت عقربههای ساعت- آغاز میشد. گاهی وقتها راه رفتنمان آرام می شد، گاهی هم باید میدویدیم و میپریدیم. سپس بعضی ناگهان شروع میکردند به حرکت کردن در جهت عقربههای ساعت و ما باید هر کداممان با دیگری - و با بدنهایمان- رو در رو میشدیم؛ هر چه ارتباط بین دو یا چند نفر گستردهتر میشد، احساس گروه بیشتر بیان میشد. بدنها گاهی روی هم میافتادند، هر از چندی با حرکت آهسته نیز مسابقه کشتی روی میداد. گاهی وقتها ما میتوانستیم با هم بداههسازی کنیم، آواز بخوانیم، البته نه آن طور که معمول است: با احساس و ملودی.
بعضی چیزها گاهی به حرکات موزون آمریکایی- هندی یا لالاییِ اسکاندیناویایی یا ملودیِ بلوز شبیه میشد و میتوانست گسترش پیدا کند. گاهی یک فرد فقط با صدا بداههسازی میکرد تا جایی که دیگران با بدن واکنش نشان میدادند. در آخرین شبی که با هم بودیم، این جوانترین اعضای لابراتواریوم بودند که به عنوان راهنما عمل میکردند. در آن فضا موسیقی گیتار وجود داشت و مقدار زیادی آواز خواندن و بداههسازی غیرکلامی و روح بارور شده از صمیمیت.
پیرترها که ما بودیم در شب که تا صبح در میرفت، در کنار دیوارها عقب مینشستیم؛ جوانترها را تماشا میکردیم و همراه آنها آواز میخواندیم. تمام مشارکت کنندگان و مشاهدهگران، شاهد آن چه بودند که در حال رخ دادن بود؛ در حالی که در همان زمان همکار و همقطار آنها نیز بودند. همه(بیشتر ما) حدود ساعت پنج صبح به کیسههای خواب میرفتیم و فقط یک ساعت بعد باید برمیخواستیم. باید شتاب میکردیم تا با ماشین به طرف هتل در نزدیک ایستگاه قطار حرکت کنیم. درخت مردم دیگر به طور مشخص تمام شده بود. همان طور که خود گروتفسکی درباره این فعالیت پاراتئاتری میگفت: The Communion is only temporary (مشارکت زودگذر است).
اما این تجربهها چطور شکل میگیرند؟ پاسخها فقط احتمالی هستند. بدون شک این تجربهها با کارگاههای بداههسازی رایج، به کلی متفاوت هستند. تئاتر لابراتواریوم نشان داد که میخواهد بعضی از ریشههای اساسی آفرینشگری و انواع زمینههایی را که خلاقیت در آنها رشد میکند، جستوجو کند. آنها همچنین نشان میدهند که میخواهند درباره پدیدههای شهودی و امکان خلاقیت آدمی نیز جستجو کنند. چیزهایی که مردم در میان خودشان بدون استفاده از کلمهها به فهم از هم میرسند. ولی مهمتر از همه شاید این باشد که این تجربهها چیزی شبیه به قلمرو سوم(10) را جستوجو میکنند؛ چیزی که از یک سو نه هنر است و نه زندگی اما از سوی دیگر چیزی است که بدون اینکه به طور قطع یکی از این دو باشد از هر دو تشکیل شده است. شاید ما داریم درباره قلمرویی از فریب دادنها و ترفندها صحبت میکنیم. آن طور که ایروینگ گافمن(11) در جامعه شناسی میگوید:
«مردم به طور معمول میتوانند با وسیلهای که بیان نمیشود، اما قراردادهای درک شده هستند، با دیگری ارتباط برقرار کنند. آدمهایی که بسیار ماهر به نظر میرسند و از روزی به روز دیگر- در یک دوره زمانی و در یک فضای مشخص- چیزی خلق میکنند. یک فرهنگ زودگذر که پر از رابطههای استعاری و تصویرهای شاعرانه است. به زبان دیگر، فرد در این که رابطههای زندگی را هنرمندانه بسازد، مهارت پیدا کرده است.»
شاید این درخور توجه باشد که پوستر تئاتری"درخت مردم" تعریف حاضر از لابراتواریوم را در خود دارد.
تئاتر لابراتواریوم یرژی گروتفسکی یک انستیتو برای تحقیق در حوزه فرهنگ است که روی هنر هم تمرکز میکند، به خصوص تئاتر. همه اینها نه فقط شامل تجربههایی مثل: آکروپولیس، شاهزاده ثابت قدم و آپوکالیپس، که هر کدام حاصل کار طولانی گروتفسکی بودند، بلکه در برگیرنده همه فعالیتهای پاراتئاتری او نیز میشود. گروتفسکی برای اطمینان، پروژههایی با ریسک بسیار بالا برگزار کرد که خارج از فضای اجتماعی[ماقبل هنری] انجام میشدند.
ریسک در 20 سال اخیر یک عنصر اساسی در کار لابراتواریوم بوده است و دلیلی وجود ندارد که از گروتفسکی و یا همکارانش بخواهیم تا بایستند و وقتشان را با تکرار موفقیتهای گذشتهشان هدر کنند.
پینوشتها:
1- Robert Findlay استاد دانشکده فیلم و تئاتر و صاحب کرسی گروتفسکی شناسی در دانشگاه کانزاس است. او این متن را پس از گذراندن پروژه"درخت مردم" از مشهورترین پروژههای پاراتئاتری گروتفسکی نگاشته است.
2- عضو هیأت علمی گروه کارگردانی دانشگاه تربیت مدرس
3- Holiday
Special Project -4
Mountain Project -5
Meeting -6
Wroclaw -7
Tree of People -8
Opus River -9 ترجمه ترکیب فوق بسیار دور از معنا مینمود، بنابراین از همان اپوس استفاده شده است.
10- Third Realm
Erving Goffman -11
گفتارهایی از یرژی گروتوفسکی
این نوشته عیناًً از فصل بیست و چهارم کتاب The Sourcebook of Grotowski ترجمه شده است و گفتارهایی از یرژی گروتوفسکی، یاتسک زمیسلوفسکی و فرانسوا کان را درباره پروژه نمایشی"شب زنده داری" از زمیسلوفسکی را در برمیگیرد.
در فرهنگ سنتی لهستان واژه Czuwanie میان مردم به معنای چیزی است که در جشن عروسی یا مراسم سوگواریِ مرگ کسی اتفاق میافتد. یک واژه قدیمی که کم به کار برده میشود و این معناها را میرساند: مراقب چیزی بودن،دقیق شدن در چیزی و قبل از چیزی حضور پیدا کردن. (یاتسک زمیسلوفسکی)[3]
شب زندهداری، پروژهای که به وسیله یاتسک زمیسلوفسکی کارگردانی شد، (من از بهار 1977م. در لهستان در آن کار میکردم تا بسط و گسترش نهایی آن در زمستان 2-1981م. در نیویورک) کاری است که همراه سازندهاش به فراموشی سپرده شد. تحلیلها و معرفیهای اندکی که به این کار اختصاص پیدا کرد به دلیل کمشمار بودنشان هیچ گاه نتوانستند اهمیت زیاد این پروژه را برای آنهایی که از دور و نزدیک پژوهشهای تئاتر لابراتواریوم را دنبال میکردند، روشن سازند.
تا حدی برای جبران این کمبود و به عنوان کوششی برای روشن ساختنِ این مرحله بنیادین از فعالیتهای تئاتر لابراتواریوم من از دو منبع استفاده میکنم: از یک سو به کنفرانسی در ماه مه 1981م. در نیویورک (کالج هانتر) که یرژی گروتفسکی به Czuwanie اختصاص داده بود، میپردازم و از سوی دیگر به گفتگوی بین اعضای «گروه راهنما» در پروژه Czuwanie (و به طور مشخص و اختصاصی به زمیسلوفسکی) اشاره میکنم. آندره گرگوری[4] در 1979م. در شهر میلان این گفتگو را برای استفاده در فیلم مستندی که توسط مرسدس گرگوری[5] کارگردانی میشد، ثبت کرد. این فیلم به وسیله گروه تئاتر اطلس[6] تهیه شد. برای سادهتر کردن این متن و پرهیز از تکرار، من این دو متن را با هم در آمیختهام و از طریق شمارهگذاری آنها را از هم تفکیک میکنم. شماره (1) برای گروتفسکی و شماره (2) برای زمیسلوفسکی است.
(1) ]گ[ در آغاز سال 1970م. تئاتر لابراتواریوم راستای پژوهشهای خود را به تمامی تغییر داد. از این زمان بود که کارهای این مرکز دیگر به طور دقیق (صرفاًً) تئاتری نبود. تجربههای جدیدی بودند که با حضور تماشاگرِ غیرفعال سنتی در تئاتر به مقابله برخاستند و برای حضور فعال آنها در فرایند خلاقی که مایل بودند در آن حضور پیدا کنند، امکانهایی فراهم کردند.
در آغاز تنها گروههای کوچکی از مردم به دقت انتخاب شدند تا بتوانند در برخی پروژههای پیشنهادی مشارکت کنند. در 1975م. بود که برای نخستین بار دروازههای تئاتر لابراتواریوم بر روی شمار بیشتری از مردم گشوده شد. همزمان با دانشگاه تحقیق (University Research) که در لهستان برگزار شد مشارکتکنندگانی که از سراسر دنیا میآمدند، میتوانستند بدون هیچ گزینش مقدماتی در یک یا چند فعالیت حضور پیدا کنند.
در سال 1979م. یاتسک زمیسلوفسکی یکی از جوانترین اعضای تئاتر لابراتواریوم با این هدف که روی پروژه بسیار پیچیدهای کار کند، یک گروه چندملیتی تشکیل داد: شب زندهداری،راه[7]و اتفاق نهایی که دو هفته به طول میانجامید: کوهستان آتش[8]. در پایان این پروژه بود که شب زندهداری، کاری که دربارهاش صحبت میکنیم، شکل گرفت و کامل شد. امکانات مختلف این اکشن (Action) مثل تعداد مشارکتکنندگان در طولِ اتفاق مورد آزمایش قرار گرفت ولی همیشه قانونهای اساسی و بنیادین سرجای خودشان برقرار و مورد توجه بودند:
مشارکتکنندگان انتخاب نمیشدند. از ارتباط کلامی و شفاهی استفاده نمیشد و هیچ تماشاگر و یا نظارهکننده غیرفعالی وجود نداشت.
(2) [ز] ما تا آن زمان عادت کرده بودیم همیشه با مردم در جلسههایی که با هم داشتیم، صحبت کنیم و تلاش کنیم تا از بین آنها گروههای کوچکی را برای مشارکت انتخاب کنیم. اما در این روش (انتخاب کردن مردم) اشکالی وجود داشت؛ چیزی بود که درست کار نمیکرد یا دست کم من الان طور دیگری فکر میکنم. به خاطر اینکه تنها راه ممکن برای شناخت فردی دیگر، دیدن یکدیگر و کار کردن با هم است. فقط داشتنِ یک گفتگوی ساده کافی نیست.
در این اکشن تنها چیزی که وجود دارد فضای خالی است؛ آدمهایی که حضور دارند و نه هیچ چیز دیگر. در این لحظه چیزهای سادهای اتفاق میافتد؛ ساده به این معنی که هر کس در حد ظرفیتی که دارد میتواند در این فضا، در این اتاق، هر کاری انجام دهد. کسی که از بیرون به این جریان نگاه میکند ممکن است همه چیز به نظرش ساده بیاید. عدهای دارند حرکت میکنند؛ گاهی در یک مسیر خیلی دقیق و نرم حرکت میکنند، درست همانطور که افراد پیر (کهنسال) این نوع کارها را انجام میدهند. ولی این جریان خیلی خیلی با هر چیز دیگری که ما به عنوان عادتهای روزمره در زندگی خودمان انجامش میدهیم، متفاوت است.
وقتی که ما در زندگی روزمره خودمان برای سخن گفتن از حرکت استفاده نمیکنیم، در سطح کاملاًً متفاوتی ارتباط برقرار میکنیم. میخواهم بگویم که معمولاًً ما عادت داریم حرف بزنیم و از کلمات استفاده کنیم ولی در شب زندهداری ما به هیچ وجه از صدا[9] در هیچ کجا استفاده نمیکنیم. در حقیقت این اکشنی کاملاًً بدون سر و صدا است.
برای کسی که برای نخستین بار وارد فضا میشود این سکوت چیز عجیبی است؛ به دلیل این که در بیرون سکوت وجود ندارد. فقدان ارتباط کلامی چیز عجیبی است. این امر، موقعیت متفاوتی را به وجود میآورد و در بین آدمهایی که تا پیش از این یکدیگر را نمیشناختهاند رابطههای متفاوتی ایجاد میکند. (اگر هم من ملاقاتی با بعضی از این مردم داشته باشم، هیچ چیزی درباره آنها نمیدانم.) اما به خاطر سادگیِ این جریان، گاهی اوقات برداشتن قدم اول خیلی سخت میشود. من فکر میکنم یکی از کارهایی که ما باید انجام دهیم این است که کمک بکنیم تا این نخستین قدم برداشته شود و هیچ کس از این که حرکت کند نترسد و این واقعیت را بپذیرد که در آن جا هیج قضاوتی وجود ندارد؛ ما نمیخواهیم درباره مردمی که آمدهاند قضاوت کنیم: «من نمیخواهم به وسیله دیگران قضاوت شوم.»
(1) [گ ]اکنون من میخواهم درباره ساز و کار شب زندهداری صحبت کنم، یا بیشتر درباره نوع استراتژیای که در مورد مشارکتکنندگان و نیز در میان خود اعضای گروه وجود دارد.
هنگامی که یاتسک مردم را به داخل بُرد و آنها را در اتاق نشانید، در حالی که در اطراف و در بین آدمها مسیرهایی برای عبور باقی میگذاشت، مثل همیشه از تمام «فضا» استفاده کرد. این امر برای راهنمایان این امکان را فراهم میکرد که در اطراف و در بین مشارکتکنندگان حرکت کنند و همزمان نوعی شبکه به هم پیوسته از حرکت درست کنند. راز این حرکت در این حقیقت نهفته بود که در مورد مشارکتکنندگان، این امر کارگردانی نشد ولی میان اعضای گروهِ راهنمایان، هنگامِ تماس[10] دوسویه آنها با یکدیگر وجود داشت. این شبکه حرکتی که در اطراف مشارکتکنندگان بافته شده، به روش خاصی به وجود آمده بود. ما میتوانیم بگوییم گستره یا باند پروازی بود که به همه آنها امکان میداد تا وارد اکشن شوند.
کار از لحظهای که مشارکتکنندگان شروع به حرکت میکردند، در حالی آغاز میشُد که آنها خودشان ریتم اکشن را به گروه راهنمایان پیشنهاد میدادند. این ریتم به تناسب توانایی مشارکتکنندگان، به تناسب انرژیها و سستیها به عنوان یک کلیت،کُند یا تُند بود. این طور میشد گفت که گروه راهنمایان بیشتر سعی داشتند تا به روش نامحسوسی فضا را برانگیزاننده سازند تا این که آدمها را برانگیزند.
آنها در نهایت به حال خودشان واگذاشته میشوند. دیر یا زود بدون این که اجباری در کار باشد، وارد اکشن میشوند. مرحله نخستِ اکشن یک ساختار باز داشت که در آن نوعِ پوزیسیونها و حرکتها هرگز ثابت و غیرقابل تغییر نشده بودند و ریتم به تناسب رابطه گروهِ مشارکتکنندگان تغییر داده میشد. مرحله دوم اکشن وقتی آغاز میشد که گروه راهنمایان، مشارکتکنندگان را در پسِ حرکت، در شبکه حرکت، به دام انداخته بودند. این مرحله خیلی بازتر بود و به چیزهایی که اتفاق میافتاد مربوط میشد.
به طور کلی دو نوع موقعیت وجود داشت: اگر حرکتِ مشارکتکنندگان به سمتی میرفت که اجازه بدهید بگویم: غلط و یا اگر اکشن شروع میکرد که به سمت آشفتگی برود، در این لحظه راهنمایان به نزدیکترین مرحله قبلی باز میگشتند و در حالی که فاصلهای مشخص را حفظ میکردند همراه آنها در فضا ادامه میدادند. اما اگر مشارکتکنندگان به خودشان اجازه میدادند که حرکت خود را بین راهنمایان نیز بیاورند، راهنماها بلافاصله در برابرِ حرکت شرکتکنندگان واکنش نشان میدادند. در این جا بنیانهای شخصیگری بود که برای یاتسک خیلی مهم مینمود.
متمرکز کردن توجه یک فرد روی همه امری غیرممکن است. در آن جا یک، دو یا سه نفر مشارکتکننده بودند که خود را واقعاًً در شرایطی مطلوب و در یک لحظه قطعی پیدا میکردند. بنابراین، این نیاز وجود داشت که همه چیز با عمل مشارکتکنندگان هماهنگ شود تا دیگران به سادگی خودشان را در رابطه با یکدیگر پیدا کنند.
این استراتژیِ «دلبستگی محرمانه» که برخی به وسیله آن بعضی دیگر را در مسیر مشخصی که دوست دارند قرار میدهند، به کمبود یا فقدان «کنترل اکشن» اشاره نمیکند اما این امر را ممکن میسازد تا بر آدمهایی تمرکز شود که زندهتر هستند اما لزوماًً فعالترینها نیستند؛ ولی ما میتوانیم درباره آنها بگوییم بیشترین حد ارگانیک بودن ... . پرسشی که برای هر فردی که در حال انجام کار است طرح میشود، دست یافتن به یک جرقه است؛ به مقداری انرژی.
بیشتر اوقات، برای پیدا کردن این جرقه لازم است تا تلاش بدنی خیلی زیادی انجام شود. در انجام این کار، توهمها، رؤیاها و یا کارهای عجیب و غریب قابل قبول نیستند؛ سدها[11] و محدودیتهای یک فرد قابل قبول هستند؛ فضایی که فرد در آن قرار دارد، پذیرفتنی است. چیزهای دیگری که پذیرفتنی هستند از قبیل آئینه، از قبیل مکانی که فرد تصویر ذهنی خودشان را (البته نه به صورت خود پرستانه) پیدا میکند. آدم فضا را به مثابه دریاچهای که قادر است در آن شنا کند میپذیرد. این واقعیت که او در بین مشارکتکنندگان به دنیا آمده است یک واقعیتِ ساده مربوط به انرژی است. و به این واقعیت مربوط است که او شنا میکند و انرژی میگیرد.
افراد داخل اتاق همان طوری هستند که هستند، اتاق نیز همانطوری است که هست: یک فضا.
اینها نکتههای روشنی هستند در این واقعیت ساده که به وسیله آدمها به وجود آمده و در حرکت جاری شده است، نه در تصویرهای ذهنی ... . پایان اکشن هرگز از پیش ساختاربندی نشد ولی همواره در سکوت بود. این یک سکوت روحانی نبود؛ سکوت به این معنی ساده که صحبت نمیکنیم نبود. ولی به خاطر شدت حرکت، همیشه اکشن به نقطه اشباع میرسید. در اینجا بود که راهنمایان نظارت میکردند؛ چرا که اگر اکشن خیلی دیر تمام میشد، سکوت شکسته میشد. آنها در لحظهای که همه چیز به حد اشباع میرسید، تمام میکردند. در این سکوت هیچ کس منتظر بازگشتن صدا نبود. (به سکوت ادامه میدادند.) در این سکوت بود که مقداری انرژی جریان پیدا میکرد. میتوان گفت این یک «سکوت عمیق» بود. در آن لحظه بود که یاتسک نخستین فرد را انتخاب میکرد و او را به خارج از این فضا هدایت مینمود.
(2) [ز] با وجود این حقیقت که این یک گردهمآیی ساده است، من احساس میکنم این اهمیت دارد که برای لحظه «واقعیت ناب»[12] صبر کرد سپس جدا شد. من فکر میکنم که این یک موقعیت صادقانه است زیرا همه افرادی که آمدهاند امکان کار کردن دوباره با ما را دارند. این یک کار کاملاًً باز است چرا که شخص از آغاز اکشن درگیر نمیشود بلکه از آخرین نقطه پایان، درست از همان جایی که عمل قبلی پایان پذیرفته است، آغاز میکند و بدین ترتیب همیشه امکان پیدا کردن چیزهای تازه در این کار وجود دارد.
[فرانسوا کان] براساس تجربه شخصی خودم، میخواهم بر چند واقعیت[13] اصلی تأکید کنم. یاتسک در تمام طول کار هرگز اکشنِ Czuwanie را نظریهپردازی نکرد. در طول کار مقدماتی، اکشن به سمت ایجاد حال و هوای پیدا کردن یک ارتباط زنده در بین راهنماها، نه به عنوان یک گروه بلکه به عنوان تک فردها، هدایت شد. در طول شب زندهداری این نشانهها[14] بودند که ما را راهنمایی میکردند؛ حسی شبیه به وقتی که اکشن به لحظههای «واقعیت ناب» یا این نشانهها باز میگشت. ما هرگز درباره آن حرف نمیزدیم. فقط هنگامی که ملاقات، شجاعت و یا جسارت داشت در بین ما کاهش مییافت بود که یاتسک با ما به تنهایی و همیشه هم خیلی عینی و ملموس صحبت میکرد.
وقتی که یاتسک از واژه ساده استفاده کرد، نشاندهنده یک انتخاب ضروری در کارش بود. این امر خیلی بیشتر از این که زیباییشناسانه باشد، اخلاقی بود. این سادگی بر حقیقت حق انتخاب تأکید میکرد، حق انتخاب برای خود او و تمام اعضای گروه؛ تمام اشیاء؛ تمام تزئینات؛ تمام آداب؛ همه چیزهایی که در پشت چیزهایی که ممکن بود پنهان شوند، وجود داشتند؛ تمام قضاوتهای غلط. این انتخاب واقعیت (زمان، فضا، اشخاص واقعی) و نبودن کلام (همچنین در بینِ اعضای گروه) و انتخابی نبودن شرکتکنندگان، همه به این سادهترین نکته بر میگردد که: در این موقعیت که رابطههای میان نوع انسانها از هر چیزِ مربوط به زیباییشناسی تُهی شده است، (اما نمیتوانم بگویم بیبهره از زیبایی) زمینههای اساسی برای کار پژوهش فراهم میگردد و تا به امروز با روشهای پیدا یا ناپیدا در حال گسترش هستند.
(1) [گ] یاتسک همیشه بر این حقیقت که چه چیزهایی در کار در نهایتِ سادگی به حساب میآیند، تأکید میکرد: حرکت و فضا ـ بدن و فضا ـ بدن و حرکت. همین و نه چیزی بیشتر، واقعاًً چیزی بیشتر نه؛ نه کار خارقالعادهای؛ نه رمز و رازی؛ نه متافیزیک؛ نه روحانیگری؛ تنها سادهترین چیزها. او همیشه در این تعریف و توضیحها برای همکارانش بر این حقیقت تأکید میکرد که پذیرفتن سدهای اصلی، به خصوص سدهای فیزیکی بدنی ضروری است. به عنوان مثال ما میدانیم که قادر نیستیم پرواز کنیم. بنابراین دیگر درباره این که چگونه پرواز کنیم حرف نمیزنیم. (تهران، فروردین 1383 ـ بازخوانی، مهر 1388)
نظرات شما عزیزان: